ترجمه مهراب سرجوئی
روشنگری با ظهور علم مدرن آغاز شد، در انقلاب فرانسه به اوج خود رسید و سپس موجی پس از موجی از آرزو، امید و تردید کاهش یافت. مشخصه آن بدبینی نسبت به اقتدار، احترام به عقل، و دفاع از آزادی فردی به جای فرمان الهی به عنوان مبنای نظم اخلاقی و سیاسی بود. با توجه به خصوصیات ملی و شرایط محلی، روشنگری خود را به طرق های مختلف نشان داد؛ اما مشهورترین تعریف آن مدیون کانت است که در سال 1784 آن را رهایی انسان از اقلیت خودخواسته توصیف کرد، وی افزود که این اقلیت در عدم درک نیست، بلکه در فقدان عزم و شجاعت برای استفاده از آن بدون کمک دیگری است. در زمان سخنان کانت، روشنگری در بحران خود بود. طرفداری هردر از فرهنگ علیه تمدن تا حدی واکنشی به دیدگاه کانت درباره طبیعت انسان بود، که از یک الگوی واحد شکل گرفته و به یک روش واحد - از طریق عقل، آزادی و قانون - تحقق یافته است. به نظر هردر، جهانشمولی که کانت از آن حمایت میکرد، تمام آنچه را که در روح انسان ارزشمندتر است، یعنی محلی، وفادار و ریشهداربودن را تهدید میکند.
بیهوده خواهد بود اگر فرض کنیم که روشنگری یک پدیده است، یا اینکه بتوان آن را به نحوی کمتر مبهم از کانت تعریف کرد. اما شایسته است برخی از دگرگونیهای فکری، عاطفی و سیاسی را که در پی انقلاب علمی رخ داد، شناسایی کرد، زیرا این تحولات بر تمام آنچه پس از آن رخ داد تأثیر گذاشت و آثار پاک نشدنی خود را در فرهنگ مدرن به جای گذاشت.
اول، تحولی است که هردر متوجه آن شده است. روشنفکران از تعریف خود بر حسب مکان، قبیله یا سلسله دست بر می دارند و به جای آن ادعای سرشت انسانی جهان مشمول می کنند که قوانین آن برای همه بشریت معتبر است. از نظر کانت، وفاداریهای قبیلهای، نژادی و سلسلهای باید جای خود را به صلاحیت جهانی بدهند، که صلح را با از بین بردن حسادتهای محلی که آن را تهدید میکنند، تضمین کند. سپس عقب نشینی امر مقدس فرا می رسد. خدایان و قدیسان از زیارتگاه های خود دست بردار می شوند، مراسم قدیم اختیار الهی خود را از دست می دهند، که بجز انتزاعی ترین نسخه های دکترین دینی، در همه شک و تردید وجود دارد متون مقدس زیر سوال می رود.
این روند با اصلاحات و کشیش لوتر برای همه مؤمنان آغاز شده بود. اما در طول قرن هجدهم، زمانی که مردم به متون و داستانهای مقدس بهعنوان استعاره و نه حقایق تحت اللفظی نگاه میکردند، چرخش عجیبی داشت. خداپرستی انتزاعی ولتر و کانت دین را رابطه ای بی واسطه بین خدا و خود می دانند. شناخت خدا از طریق قدرت استدلال خود ما و از طریق اعمال انتخاب اخلاقی، بدون کمک تصاویر، متون یا تشریفات به دست می آید.
به همین ترتیب، اقتدار موروثی کنترل خود را از دست می دهد. برای روشنگری، هیچ کس از طرف الهی حق ندارد اطاعت شود. تمام اختیارات در انتخاب آزادانه کسانی است که تسلیم آنها می شوند. بنابراین، هیچ دولتی مشروع نیست، مگر اینکه رعایا آن را آزادانه بپذیرند. سازمان سیاسی به عنوان یک قرارداد اجتماعی بین انتخاب آزادانه افراد، به جای پیوند ارثی، در نظر گرفته می شود. با عقبنشینی خدایان و از دست دادن ریشهها، متفکران روشنگری خود را در جستوجوی جدیدی یافتند، آن جست وجو برای امر الهی نبود، بلکه برای امر طبیعی بود. «وحشی نجیب» روسو از زمانی که او از تفکر و تردید خالقش فاصله گرفت، ادبیات غرب را تسخیر کرده است. در روایت روسو انسان توسط جامعه فاسد شده است. برای کشف مجدد آزادی خود، باید هر فعالیتی را با همتای طبیعی خود بسنجیم. نه اینکه می توانیم به حالت طبیعی خود برگردیم؛ خود ایده وضعیت طبیعت یک انتزاع فلسفی است. با این وجود، در هر چیزی، راه دیگری و مسیری هنوز کشف نشده به سوی اصالت وجود دارد، که به ما امکان می دهد کاری را که ما اکنون فقط با محدودیت انجام می دهیم آزادانه تر انجام می دهیم. بنابراین، هیچ نهاد موجود را نباید پذیرفت، فقط به این دلیل که از قبل وجود دارد. هر رویه و عرف باید مورد سوال قرار گیرد، بر اساس یک استاندارد پیشینی سنجیده شود، و اگر نتواند به حد مطلوب برسد، اصلاح شود.
چنین ایده هایی فرهنگ اروپا و آمریکا را تغییر داد. روشنگری پس از آن به یکی از دغدغه های اصلی جامعه شناسی تبدیل شد. برای مثال، فردیناند تونیز، تمایز بین دو نوع جامعه را فرموله کرد: اولی(انجمن) گاماین-شفت که بر اساس احساسات، خویشاوندی و وابستگی تاریخی استوار است: دومی گسیل-شفت بر تقسیم کار، منفعت شخصی و انجمن آزاد با مبادله و قرارداد مبتنی است. او استدلال میکرد که جوامع سنتی از نوع اول هستند و تعهدات و وفاداریها را در قالب یک سرنوشت غیرقابل مذاکره تفسیر میکنند. جوامع مدرن از نوع دوم هستند و بنابراین همه نهادها و اقدامات را موقتی می دانند که باید در پرتو الزامات در حال تغییر ما تجدید نظر شوند.
گذر از گاماین-شفت به گسیل-شفت بخشی از آنچه در عصر روشنگری اتفاق افتاد، است، و یک توضیح برای تغییرات گسترده فرهنگی، زیرا مردم یاد گرفتند به تعهدات خود در شرایط قراردادی نگاه کنند و بنابراین راهی برای خروج از آنها در نظر گرفته باشند.
در همین رابطه، ماکس وبر در مورد گذار اقتدار از سنتی به قانونی-عقلانی نوشت؛ اولی برای اینکه استفاده دیرینه داشته و دومی توسط قوانین بی طرف تایید شده است. به این دو تمایز می توان یکی دیگر را اضافه کرد، بنا بر استدلال سر هنری مین، که انتقال از جوامع سنتی به مدرن را به عنوان تغییر وضعیت در قرارداد توصیف کرد، یعنی تغییر از موقعیت اجتماعی موروثی به موقعیتی که با طریق رضایت اعطا می شود و از طریق آن به دست می آید.
آن ایدههای جامعهشناختی تلاشهایی برای درک تغییراتی هستند که تأثیرات آنها چنان عمیق بوده اند که ما هنوز با آن تغییرات کنار نیامدهایم. در اواخر قرن هجدهم، زمانی که انقلاب فرانسه امواج شوک را به نخبگان اروپا وارد کرد، مردم هنوز کمتر با تغییرات کنار آمده بودند. به نظر می رسید که قرارداد اجتماعی به میل خود به ظلمی به مراتب تیره تر از هر افراط سلطنتی می انجامد: قرارداد بین هر یک از ما به بردگی همه تبدیل شود. روشنگری و ترس از روشنگری از این پس جدایی ناپذیر بودند. حمله برک به انقلاب این وضعیت جدید ذهنی را نشان می دهد. استدلال او دفاع مستمر از تعصب است - که منظور او ذخایر موروثی خرد انسانی است که ارزش آن فقط تا زمانی ادامه دارد که ما آن را در برابر دلیل تفکر روشنگری زیر سوال نبریم. فقط یک فرد روشنفکر میتوانست مانند برک فکر کند، و تناقض موقعیت او اکنون زیرمتن آشنای فرهنگ مدرن و زیرمتن محافظهکاری است.
تعصب برک کم و بیش دقیقاً با فرهنگ هردر مطابقت دارد. هر دو نویسنده در تلاشند تا با نگاهی به گذشته، نوعی از نظم اجتماعی را که در فصل قبل توضیح دادم، یعنی نظم امور مقدس را تعریف و تأیید کنند. مردمی که به یک فرهنگ مشترک وابسته اند، جهان را به گونه ای می بینند که توسط قدرت های خیرخواه و معنوی بازدید می شود که حقوق سرزمینی و پیوندهای تاریخی را برقرار می کنند. در پی انقلاب فرانسه و در واکنش به آن، جنبشهای ملیگرا تلاش کردند تا این پیوندهای تاریخی را بدون مبنای مذهبی احیا کنند. ملت، قدرتی را که از دست پادشاهان گرفته شده بود به دست گرفت و نتیجه آن شکل جدید و خطرناکی از بت پرستی بود. ما نباید برک یا هردر را به خاطر این موضوع سرزنش کنیم. اگر روشنگری در نهایت بر وابستگی های موروثی پیروز می شد، آنها صرفاً از آنچه پیش بینی می کردند، ناله می کردند. و برای مورخ نویس قرن بیستم، تشخیص اینکه کدامیک از همه مخربتر بوده است - عقاید خاص هوچی های ناسیونالیستی مانند فیشته یا ایدههای انقلابی جهانی مخالفان آنها، مانند مارکس، دشوار است.
این مارکس بود که محبوب ترین تبیین روشنگری را ارائه کرد. روشنگری خود را پیروزی عقل بر خرافات می دانست. اما، مارکس استدلال میکرد که پیروزی واقعی در حوزه ایدهها نیست، بلکه در حوزه اقتصاد است. نظم اشرافی و به همراه آن روابط فئودالی که تولیدکنندگان را به زمین و مصرف کنندگان را به دربار محدود می کرد، از بین رفته بود. به جای نظم قدیمی، اقتصاد بورژوازی بر اساس دستمزد قراردادی، تقسیم کار و سرمایه خصوصی قرار گرفت. دیدگاه قراردادی جامعه، تاکید بر آزادی فردی، اعتقاد به قانون بی طرفانه، حمله به خرافات به نام عقل داشت؛ همه این پدیده های فرهنگی بخشی از ایدئولوژی نظم جدید بورژوایی هستند، کمک هایی به تصویری از خود که به موجب آن طبقه سرمایه دار غصب را تأیید می کند. تئوری مارکسیستی شکلی از جبر اقتصادی است، با این باور متمایز می شود که تغییرات اساسی درروابط اقتصادی همواره انقلابی و شامل سرنگونی خشونت آمیز نظم قدیمی و فروپاشی روبنای سیاسی که بر روی آن بنا شده بود، هستند. این تئوری تقریباً به طور قطع نادرست است: با این حال، چیزی در مورد تصویر مارکسیستی وجود دارد که در روشنفکران، اراده باور کردن را برمی انگیزد. مارکس با توضیح فرهنگ به عنوان محصول فرعی نیروهای مادی، دیدگاه روشنگری را تأیید می کند که نیروهای مادی تنها نیروهای موجود هستند. فرهنگ قدیم با خدایان و سنتها و مقامات شان مانند شبکهای از توهمات «ماده افیونی مردم» به نظر میرسند که پریشانی آنها را آرام میکنند.
از این رو، در پی روشنگری، نه تنها واکنشی که برک و هردر نمونه آن بودند و توسط رمانتیک ها آراسته شد، بلکه بدبینی متضاد نسبت به خود ایده فرهنگ نیز رخ داد. نگاه به فرهنگ از بیرون عادی شد، نه به عنوان یک روش فکری که میراث اخلاقی ما را تعریف می کند، بلکه به عنوان یک مبدل پیچیده، که از طریق آن قدرت های مصنوعی خود را به عنوان حقوق طبیعی نشان می دهند. به لطف مارکس، تئوری های رد کردن فرهنگ به بخشی از فرهنگ تبدیل شده اند. و این نظریه ها دارای ساختاری هستند که مارکس آنها را مطرح کرد؛ آنها قدرت را به عنوان واقعیت و فرهنگ را به عنوان نقاب می شناسند؛ آنها همچنین آزادی آینده را از دروغ هایی که توسط ستمگران ما ساخته شده اند، پیش بینی می کنند.
رد کردن تئوری های فرهنگ به دو دلیل رایج هستند؛ زیرا آنها به یک دستور کار سیاسی مرتبط هستند و به این دلیل که یک دید کلی به ما ارائه می دهند. اگر بخواهیم روشنگری را درک کنیم، پس به چنین بررسی اجمالی نیاز داریم. اما آیا باید آن را با این اصطلاحات بیرونی بیان کرد؟ به هر حال، روشنگری بخشی از ماست؛ افرادی که به درخواست تجدیدنظر آن پاسخ نداده اند ، نسبت به وضعیت خود نیمه بیدارهستند. توضیح روشنگری کافی نیست؛ ما همچنین باید آن را درک کنیم.
تمایز بین توضیح و فهم خودش از عصر روشنگری به ما رسید. ویکو در نظریه تاریخ خود به آن اشاره کرد، همانطور که کانت در فلسفه اخلاقی خود اشاره کرد.
الهام گرفته از روایت منطق عملی کانت، فردریش شلایرماخر، خداشناس رومانتیک ، معتقد بود که تفسیر اعمال انسان هرگز با روشهای به کار رفته در علوم طبیعی قابل انجام نیستتند. فعل انسان را باید به عنوان کنش یک سوژه آزاد، با انگیزه عقل درک کرد. همین امر در مورد متون که قابل تفسیر هستند نیز صادق است، شلایرماخر فکرمی کرد، متون تنها از طریق گفتگوی تخیلی با نویسندگان آنها قابل تفسیر هستند. هرمنوتیک - هنر تفسیر - شامل جستجوی دلایل است نه علل. ما متون را به مثابه بیانی از فعالیت عقلانی در می کنیم، همان فعالیتی که هنگام تفسیر آنها در ما آشکار می شود.
فیلسوف کانتی متأخر، ویلهلم دیلتای، روش شلایرماخر، هرمنوتیک را به کل جهان بشری گسترش داد. او استدلال کرد که ما در پی درک اعمال انسان هستیم، نه با توضیح آنها بر حسب علل بیرونی، بلکه از درون با عملی از خود بینی عقلانی که دیلتای آن را ورشتهن نامیده است. برای درک زندگی و عمل انسان، ما به دنبال مفاهیمی هستیم که الهام بخش و هدایت کننده آن هستند. بنابراین، من ترس شما را از صحبت کردن در یک مکان خاص را زمانی
درک می کنم، که آن مکان را مانند شما، به عنوان جایی مقدس تصور کنم. این یک عمل توضیح علمی نیست، بلکه یک عمل همدردی انسانی است، نتیجه یک گفتگوی ضمنی یا واقعی است.
این تنها انسان های منفرد نیستند که تابع ورشتهن هستند. درک می تواند به کل جهان انسانی، دنیای نهادها، آداب و رسوم، قوانین و فرهنگ هدایت شود. ورشتهن از طریق مطالعاتی پرورش مییابد که به دنبال دلایل، معانی و ارزشها هستند تا علل. و نتیجه نهایی این است، یا باید، یک دیدگاه درونی در مورد زندگی، افکار و انگیزه همنوعانمان باشد، نه که نتیجه علمی در مورد رفتار آنها باشد. دنیای انسانی دنیایی با اهمیت است و علم هیچ اهمیت انسانی را نمی تواند به طور کامل درک کند. هر عبارتی باید به زمینه های اجتماعی، تاریخی و فرهنگی خود بازگردد، تا معنای کامل آن آشکار می شود؛ از این رو ورشتهن باید از طریق مقایسه و تحلیل انتقادی آموزش داده شود.
این ایده ها بحث برانگیز هستند، اما حداقل حاوی یک حقیقت غیرقابل انکار هستند و من قبلاً توجه را به آن جلب کرده ام. در هر فرهنگی، یک (دیدگاه یک قبیله و دیدگاه انسان) دیدگاه درونی و بیرونی وجود دارد. اودیسه هومر ما را قادر میسازد تا دیدگاه درونی جهانی پیشرفته را به اشتراک بگذاریم. به لطف هنرمندانی مانند پوپ، گوته و موتزارت، میتوانیم همان چشم انداز جهان هوشیار روشنگری را بدست آوریم. آنها به ما نشان میدهند که زندگی کردن وسط از دست دادن اقتدار قدیمی چگونه بود ، و دیدن بینش انسان در آزادیاش، در حالی که کرامت او هنوز تنزل نیافته است، و دینش هنوز پابرجا است. در هنر، ادبیات و موسیقی، روشنگری با داستانها، حماسهها و اپراهایی که ممکن است در هر مکان یا زمانی اتفاق بیفنتد و به هر یک از آنها که به جوهر انسانی در زیر رنگ محلی اختصاص یافته بودند محتوایی جهان مشمولی می بخشیدند. انتقادات آن از اقتدار قدیم با تلاشی پرشور و پارسا برای حفظ دیدگاه اخلاقی انسان همراه بودند. در هر اقدامی که ازدواج را به عنوان یک قرارداد و اقتدار را به عنوان یک افسانه تغییر می داد، روشنگری نشان داد که چگونه مردان و زنان می توانند این چیزها که قداست خود را از دست داده اند دوباره عزت بخشند و از آنها یادگاری ماندگار برای امیدهای بشر بسازند. پیام هنریاد و لیترس پرسانس، ویلهلم مایستر و فلوت جادویی چنین است و از طریق چنین آثاری میبینیم که روشنگری آن چیزی نبوده که مارکس توصیف کرده است. صرفاً یک دوره گذار با یک پیش و پس که از آن بوضوح متمایزهستند، نبود. ما کشف می کنیم که روشنگری بخشی از ماست. آن متعلق به باستان شناسی است تا به ماقبل تاریخی از آگاهی مدرن.
اما، همانطور که در بحث برک اشاره کردم، روشنگری با ترس از آن همراه است. از همان ابتدا امیدها و تردیدها در هم تنیده بوده اند. چه می شد اگر مردم به آن اقتدار قدیمی نیاز داشتند، چه می شد اگرعادت به اطاعت و نیازبه عبادات مقدسات داشتند؟ چه میشود اگر بدون آنها همه وفاداریها را کنار بگذارند و خود را به یک زندگی پر از لذت بیخدا بسپارند؟ در یک دیدگاه نافذ از درون ذهنیت روشنگری - دیدگاهی که توسط موتزارت ممکن شد - نیکلاس تیل به ما نشان داد که چقدر این ترس ها واقعی بودند. علاوه بر این، خود هدف فرهنگ جهانی، بدون زمان و مکان، نوع از تنهایی جدید را به ارمغان آورد. جوامع وابسته به نیرویی هستند که برک آن را تعصب نامید. آنها اساساً محلی هستند و به یک مکان، تاریخ، یک زبان و فرهنگ مشترک وابسته هستند. روشنفکر فردگرا ، با چشم پوشی از چنین چیزهایی، به طور فزاینده ای مانند غریبه در میان غریبه ها زندگی می کند، غرق در ناامید است آرزوی وابستگی را دارد که تفکر سرد خود او از بین برده است. این تضادها در فرهنگ روشنگری برای ما بخشی از میراث آن هستند. ما نیز افرادی هستیم که به حق حاکمیت آزادی انسان معتقدیم، به عنوان غریبه ها در جامعه ای غریبه زندگی می کنیم. ما نیز گرفتار آن آرزوهای ریشهکن ناپذیر باستانی برای چیز دیگری - برای بازگشت به خانه به جامعه واقعیمان هستیم. مضمون بازگشت به خانه ریشه رمانتیسیسم آلمانی است، عالیترین اصطلاح خود را در شعر هولدرلین می یابد و بر تفکر سیاسی در سنت آلمانی مسلط است- هم بشارت انقلابی مارکس و هم وعده کمونیسم کامل که در آن انسان به خودش بازگردانده خواهد شد، و ناسیونالیسم ارتجاعی فیشته و گیرکه، که برای آنها مردم و روح عامیانه اهداف اولیه امید اجتماعی بودند. اما اگر از جنبش هایی که آن متفکران ایجاد کردند چیزی می توان آموخت، آن این است که بازگشتی وجود ندارد، ما باید با شرایط روشنگری خود زندگی کنیم و تنش درونی را که ما را به آن محکوم می کند تحمل کنیم. و به اعتقاد من، بر حسب این تنش است که باید هم شکوه و هم بدبختی های فرهنگ مدرن را درک کنیم.
No comments:
Post a Comment