Friday, August 26, 2022

ناسیونالیسم ; رویکرد مارکسیستی

           ناسیونالیسم و ​​کشور
جان برویلی

مقدمه صفحه ۳
          تعریف و طبقه بندی    
 ترجمه مهراب سرجوئی

 اصطلاح ناسیونالیسم برای ارجاع به جنبش‌های سیاسی به کار می‌رود که به دنبال قدرت یا اعمال قدرت  در یک کشورهستند و چنین اقداماتی را با استدلال ناسیونالیستی توجیه می‌کنند. استدلال ناسیونالیستی یک دکترین سیاسی است که بر پایه ادعاهای اساسی بنا شده است:
۱-ملتی با هویت مشخص و خاصی وجود دارد.
۲-منافع و ارزش های این ملت بر مصلحت ها و ارزش های دیگران اولویت دارند.
 ۳- ملت باید تا حد امکان مستقل باشد. این معمولا حداقل مستلزم دستیابی به حاکمیت سیاسی است.
این تعریف کلی از دکترین  با آنچه که توسط اسمیت ارائه شده است متفاوت است. بطور مشخص کشورها می توانند از ناسیونالیسم حمایت کنند. اما در بررسی ناسیونالیسم دولتی مشکلات جدی وجود دارد. هنگامی که اصطلاح ملی گرا (ناسیونالیسم) توسط دولت ها به کار می رود اغلب به معنای چیزی بجز از سیاست های خشونت امیز و تهاجمی خاصی که توسط  ملت-کشوردنبال می شود، نیست. به این معنا، به عنوان مثال، ممکن است هیتلر را ناسیونالیسم توصیف کنند، اما استراسمن  را ناسیونالیسم توصیف نکنند. اما به وضوح  استفاده از این اصطلاح، اگرچه امری عادی است، اما اخلاقی است  و تحلیلی نیست. اما جایگا خود را در درون سنت گرایان، که ناسیونالیسم را چیز بد می دانند (احتمالا در تضاد با میهن پرستی که خوب می دانند)  دارد، اما قابل استفا مورخین نیست. با اشاره به  توجیه منافع ملی  می توان با تعریف هر سیاست دولتی به عنوان ملی گرا از شر مشکل خلاص شد. اما این شامل بسیار زیادی می شود که دشوار است ببینیم که چنین تعریفی چه کاربردی می تواند داشته باشد. در دنیایی که لفاظی سیاسی منافع ملی جهانی شده است، به کار بردن معنای خاصی برای چنین لفاظی دشوار است.
به طور مفید تر، می توان اصطلاح ناسیونالیسم دولتی را به دو موقعیت خاص محدود کرد. بیرونی: بیرونی می‌تواند به سیاست‌هایی اشاره کند که هدف آن گسترش قلمرو کشور به مناطقی است که دولت ادعا می‌کند به ان ملت تعلق دارند.
ناسیونالیسم درونی را می توان  اقدامی ناسیونالیستی  که بر علیه گروه های خاص و شخصیت های ضد ناسیونالستی دولتی انجام شده است، توصیف کرد.
بوضوح کارکرد درونی ناسیونالیسم دولتی واضح تر و نزدیک تر با موقعیت دولت در مقابل آنهایی که ادعا می کند متعلق به ملت هستند، مرتبط است. از این نظر با اپوزیشن ناسیونالیست پیوند دارد. اما در دست گرفتن قدرت  کشور به این معناست که جنبش سیاسی انواع  قدر جدیدی را به دست می‌آورد و تحت نفوذ انواع ملاحظات قرار می‌گیرد. هنگامی که یک جنبش ناسیونایست در اپوزیسیون قرار دارد سازماندهی و ایدئولوژی محورهای فعالیت آن سازمان هستند.  پس از به دست آوردن قدرت کشور، میزان ایدئولوژی  کمتر و کمتر می شود. در نتیجه من ناسیونالیسم دولتی را تنها زمانی به خودی خودش در نظر می‌گیرم که پیونده با اپوزیسیون ناسیونالیسم مشهود هستند. این امر به ویژه در مورد سیاست های ملت سازی ملت-کشورهای جدید صادق است هر دو به این دلیل که اینها مضامینی را  در بر میگیرد که قبلاً در اپوزیشن بر آنها تأکید شده  و به این دلیل که آنها اغلب شامل تلاشی آشکار برای ایجاد حس هویت ملی و اقدام علیه کسانی هستند که هویت های دیگر، از جمله اشکال بدیل ناسیونالیسم را ترویج می دهند.
من ناسیونالیسم را گروهای فشار در نظر نمی گیرم. چنین گروه هایی مطالبات خود را بر اساس برخی ایدئولوژی های ناسیونالیستی عمومی استوار می کنند. با این حال، آنها به دنبال به دست گرفتن کنترل کشور نیستند. این اغلب به این دلیل است که آنها  کشورموجود را به عنوان ملت-کشور خود می دانند و صرفاً به دنبال تأثیرگذاری بر سیاست های آن به روش هایی هستند که معتقدند به بهترین نحو منافع ملی را نمایندگی کنند. سازماندهی و اهداف این گونه جنبش ها به وضوح با جنبش هایی که هدفشان کنترل کشور است، بسیار متفاوت است.
من نگران جنبش های سیاسی مهم، در اصل اپوزیسیون، هستم  که به دنبال کسب یا اعمال قدرت کشور هستند و اهداف خود را بر اساس دکترین ناسیونالیستی توجیه می کنند. این  تعداد زیادی از جنبش های سیاسی را در بر می گیرد و لازم است که آنها را تقسیم بندی کنیم. برای انجام این کار نیاز به برخی از اصول طبقه بندی است. راه های متعددی برای طبقه بندی ناسیونالیسم وجود دارد. من رویکرد اتخاذ شده در اینجا را تشریح خواهم کرد و در مورد رویکردهای جایگزین نظراتی ارائه خواهم کرد.
دغدغه در اینجا مربوط به ناسیونالیسم به عنوان شکلی از سیاست، بطور عمده سیاست اپوزیسیون، است. این نشان می دهد که اصل طبقه بندی باید بر اساس رابطه بین جنبش ناسیونالیستی و کشور موجود باشد. به طور کلی، یک اپوزیسیون ناسیونالیستی می‌تواند در یکی از سه رابطه با  کشور موجود باشد.
۱-به دنبال جدایی از کشور است، ۲- به دنبال  در دست گرفتن قدرت و اصلاح آن است، ۳- به دنبال اتحاد آن کشور با سایر کشورها است. من این اهداف را تجزیه طلبانه، اصلاحات و اتحاد می نامم. علاوه بر این، کشوری که  با چنین جنبش ناسیونالیستی مخالف است ممکن است خود را یک ملت-کشور تعریف کند یا نکند. اگر کشور ملت-کشور تعریف شود، ممکن است درگیری بین ناسیونالیسم دولتی و ناسیونالیسم اپوزیسیون ایجاد شود،  اگر کشور خود را یک ملت-کشور تعریف نکند درگیری رخ نمی دهد. موضع یک اپوزیسیون ناسیونالیسم که باید با ناسیونالیسم دولتی مقابله کند، اساساً با موضع اپوزیشیونی که این کار را نمی‌کند متفاوت است.
 مشکلات خاصی در این نوع طبقه بندی ها نسبت به انواع دیگر طبقه بندی های قبلی وجود دارد. در این مرحله بررسی مشکلات و جایگزین ها به صورت کلی مفید خواهد بود. مشکل  تصمیم گیری است که یک مورد خاص را در کجا قرار دهیم. هر طبقه بندی بر اساس اصول کلی به طور قطع با این مشکل مواجه خواهد شد. کاربرد آن تا حدی به این بستگی دارد که آیا مکان‌های خاص منحرف به نظر می‌رسند و آیا موارد دشوار بسیار زیادی وجود دارند. ناسیونالیست پوپولیست لهستانی می خواست قلمرو لهستان را از کنترل سه قدرت تقسیم کننده اتریش، روسیه و پروس جدا کند؛ برای متحد کردن این مناطق در یک کشور لهستانی؛ این کار به گونه ای انجام می شد که دولت جدید نه صرفاً نسخه بازسازی شده لهستان اوایل قرن هجدهم، بلکه یک  ملت-کشور واقعی اصلاح شده می شد.
با این حال، حتی این مورد، به نظر می رسد به همان اندازه با مشکل مواجه بود که این طبقه بندی ممکن است با آن مواجه شود واز نظر تمایزات منطقی است. اجازه دهید ابتدا سه هدف متفاوت جدایی، اصلاح و اتحاد را در نظر بگیریم. اگرچه هر کدام را می توان در درون ناسیونالیسم لهستانی قرار داد، هر یک به انواع مختلف سازماندهی و فعالیت سیاسی نیاز داشت. (جدایی طلبان) اولین و فوری ترین کار جدایی از قدرت های تقسیم کننده و، توجه ناسیونالیست ها را در مخالفت با این قدرت ها متمرکز کرد. از آنجایی که شرایط در مناطق مختلف اشغالی متفاوت بوند، جنبش‌های جدایی‌طلب در هر امپراتوری شکل‌ متفاوتی به خود گرفت. از آنجایی که به دلایل مختلف شرایط به بهترین وجه برای فعالیت ناسیونالیستی در قلمرو تحت کنترل روسیه مناسب تر بود،ناسیونالیسم لهستانی تا سال 1863 بیشتر و بیشتر به شکل یک جنبش ضد روسی ظاهر شد. همکاری برای اهداف اصلاح یا وحدت دشوار بودند و اغلب به سادگی آکادمیک بودند. حتی در آن زمان، کسانی که براصلاحات متمرکز بودند با کسانی که بر روی مدل  بازسازی کشور تأکید  می‌کردند، درگیر بودند. اصلاح طلبان به فکر بسیج یک جنبش مردمی بودند و بازسازان دنبال جلب حمایت دیپلماتیک بین المللی بودند.
  . هر دو توانستند از موضوع اولویت جدایی فاصله بگیرند و از این رو مشکل خاص  قدرت هایی  تقسیم کننده را از بین ببرند. مسئله مخالفت با دولت-ملت یا بدون دولت-ملت نیز به عنوان یک تمایز مهم در درون جنبش ناسیونالیستی لهستانی عمل کرد.
 روش دیگر طبقه بندی سیاسی  بر انواع مختلف جنبش های سیاسی یا سازمان ها تمرکز می کند. می توان بین ناسیونالیسیم نخبگان و ناسیونالیسم توده ای، ملی گرایی مشروطه و غیرقانونی و  ناسیونالیسم مسالمت آمیز و خشونت آمیز تمایز قائل شد. سازمان ممکن است به شکل یک حزب یا انجمن مخفی باشد. احزاب ناسیونالیست ممکن است بسته و غیر دموکراتیک یا باز و دموکراتیک باشند. احتمال تغییرات متعددی در درون سازمان ها وجود دارد. علاوه بر این، ممکن است جنبش ناسیونالیستی به سادگی از سازمانی به سازمان دیگر توسعه نیابد اما ممکن است انواع مختلفی از اشکال سازمانی را به طور همزمان ترکیب کند.

 
نظریه های ناسیونالیسم،                                
من معتقد نیستم که تاریخ را بتوان با نظریات کلی که مدعی ارائه توضیحات سبب رویدادها هستند، درک کرد. 
رویکرد ناسیونالیست                                             
به معنای دقیق، این به سختی به تئوری تبدیل می شود، اما این یک دیدگاه متمایز است که در اشکال قوی تر و ضعیف تر، اثر خود را بر درک  ناسیونالیسم گذاشته است.در شکل قوی، بدرستی رویکرد ناسیونالیستی، تصور می‌کند که ناسیونالیسم تجلی ملت است. ملت خواهان استقلال است و ناسیونالیست ها به سادگی برای بیان و  احقاق این خواسته تلاش می کنند. ملت خواهان استقلال است و ناسیونالیست ها به سادگی ان را بیان و سعی می کنند که به این خواسته تحقق بخشد. طبیعتاً این دیدگاهی است که خود ناسیونالیست ها، اغلب در ان صداقت کامل، دارند. اینکه آیا شخص دیگری باید چنین دیدگاهی را بپذیرد یا خیر، بحث دیگری است.
برای شروع، به نظر می رسد ارائه تعریف مستقلی که بتواند به هر طریقی قابل اعتماد با وجود یا شدت ناسیونالیسم مرتبط باشد، غیرممکن است. تعاریف ارائه شده توسط خود ناسیونالیست ها بسیار متفاوت و با یکدیگر در تضاد هستند.علاه براین، همه اعضای ملت در این مورد دیدگاه یکسانی ندارند؛ ناسیونالیسم معمولاً  جنبش اقلیت است که  ناسیونالیسم به نام او علیه بی تفاوتی، خصومت مکرر اکثریت عمل می کنند، دنبال می شود. ناسیونالیست ها با این استدلال که ملت ها خود را فراموش کرده اند و وظیفه آنهاست که آن را به شکل واقعی خود بازگردانند، می توانند با این مشکلات کنار بیایند. نظریه قابل قبول ناسیونالیسم به سختی می تواند از چنین دیدگاه ذاتاً غیرقابل اثبات شروع شود. 
تلاش برای تعاریف غیر ناسیونالیست از ملت اندکی بهتر عمل کرده است. آیا ناسیونالیسم باید در جوامعی که دارای فرهنگ مشترک، اقتصاد یکپارچه، و سیستم های ارتباطات داخلی به خوبی توسعه یافته هستند، قوی باشد و در جوامعی که این ویژگی ها وجود ندارد ضعیف باشد؟ اگر چنین باشد، توضیح فقدان جنبش ناسیونالیسم قوی در بریتانیا، لیکن وجود جنبش های ناسیونالیسم قوی در بسیاری از جوامع استعماری دشوار می شود.
 این به نوبه خود نشان می دهد که نسخه ضعیف تر دیدگاه ناسیونالیسم نیز چندان مفید نیست. این دیدگاه ضعیف‌تر،(احتمالاً گسترده )، استدلال می‌کند که ناسیونالیسم با نوعی هویت ملی مرتبط است. ممکن است احساس شود که احساس هویت لزوما قابل ستایش نیست واین که ناسیونالیسم صرفاً بیان هویت ملی نیست، اما با این وجود، هویت، اساس نهایی ناسیونالیسم باقی می ماند.
 به وضوح، ناسیونالیسم بیانگر احساس هویت ملی در میان ناسیونالیست ها است. مشکل این است که  ناسیونالیسم همواره بدون تغییر هویت گسترده تری را بیان می کند. در اینجا شخص با چند مشکل مواجه می شود.اول، بدون شک می توان احساسات غیر ناسیونالیستی را که به نظر می رسد با هویت های گروهی مشابه با هویت ناسیونالیستی مرتبط باشند، یافت. دیدگاه (دانته) در مورد زبان و هویت ملی ایتالیایی آشکارا به طور کلی با دیدگاه‌های ناسیونالیسم ایتالیایی مرتبط است. اما مسلماً یکی از ویژگی‌های اصلی تفکر ناسیونالیستی روشی است که هر جا  ایده های موجود در مورد ملت در دسترس و مفید باشند به انها می چسبد. اما ما را از موضوع خیلی دور نمی برد اگر بگوییم که زمینه نهایی ناسیونالیسم ایتالیایی وجود یا اعتقاد به وجود زبان ایتالیایی است. علاوه بر این، در مورد بسیاری از ناسیونالیسم ها، این زمینه نهایی تقریباً به اندازه خود جنبش ناسیونالیستی جدید است. در نهایت، بالا بردن یک نشان هویت به عنوان معیار ناسیونالیسم اغلب به معنای سرکوب دیگر نشان های با اهمیت یکسان یا بیشتر است. در امپراتوری مقدس روم در قرن هجدهم، کاتولیک، اتریشی، آلمانی بودن بدون هیچ گونه تضاد در وفاداری ممکن بود. ناسیونالیسم آلمانی نه تنها اهمیت آلمانی بودن را تغییر داد، بلکه لزوماً بر وفاداری های دیگر فشار وارد کرد. در میان انها هیچ نوع هویتی را نمی تواند به لحاظ عینی مهمتر از دیگری در نظر گرفت. در رویارویی با درگیری‌هایی که بعداً به وجود آمدند، بسیاری از مردم در واقع بجای وفاداری ملی  وفاداری مذهبی را انتخاب کردند، (اگرچه اینها در زمان خود معنای دیگری داشتند). و موفقیت ناسیونالیسم را نمی‌توان در نتیجه جذابیت برتر آن برای اعضای ملت با مقایسه با هویت‌های جایگزینی که ممکن است از میان آنها انتخاب کنند، توضیح داد. تنها نقش ثابتی که هویت ملی ایفا می کند ایدئولوژیکی است که ناسیونالیست ها به آن اختصاص می دهند.
 
 
رویکرد ارتباطات                                          
این رویکرد تمایل دارد که ملت را در قالب سیستم توسعه یافته ارتباطات داخلی ببیند که باعث ایجاد حس هویت مشترک می شود. اما تشدید ارتباطات بین افراد و گروه‌ها می‌تواند به همان اندازه که منجر به افزایش همبستگی شود، منجر به افزایش درگیری داخلی نیز می‌شود. علاوه بر این، چنین درگیری یا همبستگی ممکن است در قالب هایی غیر از ناسیونالیستی بیان شود. بنابراین، فرد مجبور است پا را فراتر بگذارد و بپرسد که تحت چه شرایطی تشدید اشکال ارتباطات داخلی منجر به افزایش درگیری یا همبستگی می شود که با اصطلاحات ناسیونالیستی بیان می شود.
بنابراین فرد مجبور است پا را فراتر بگذارد و جستجو کند که تحت چه شرایطی تشدید اشکال ارتباطات داخلی منجر به افزایش درگیری یا همبستگی که با اصطلاحات ناسیونالیستی بیان می شود،  خواهد شد: نظریه ارتباطات به سادگی کل این سوال را مطرح می کند: به عبارت دیگر،  فرد هنوز باید نظریه ناسیونالیسم را بسازد. این می تواند به ما   در مورد شرایطی بگوید که تحت آن دیدگاه های ناسیونالیستی ممکن است در میان یک جمعیت معین منتشر شوند و چگونه گروه های مختلف ممکن است برای کنش توسط یک جنبش ناسیونالیستی بسیج شوند. اما این به سؤالات حیاتی پاسخ نمی دهد که چگونه و چرا چنین دکترین هایی  تولید با اشتیاق پذیرفته می شوند. برای آن ما باید چیزی در مورد نوع درگیری سیاسی که در یک جامعه خاص وجود دارد و نقشی که ناسیونالیسم می تواند در آن درگیری ایفا کند بدانیم. ساختار ارتباطات هیچ نشانه مستقیمی از ساختار درگیری سیاسی ارائه نمی دهد، و این مورد دوم است که باید تمرکز کنیم.
 
 
رویکرد مارکسیستی                                   
مطمئناً نمی توان مارکسیسم را به دلیل عدم تمرکز بر تضاد مورد انتقاد قرار داد. 
این یکی از دغدغه محوری است. به این معنا که  تعارض چگونه تصور می شود و  به ناسیونالیسم ربط داده می شود، مشکلاتی را ایجاد می کند. اشاره به رویکرد مارکسیستی به ناسیونالیسم همانطور دشوار است که اشاره به رویکرد مارکسیستی  به هر مورد خاص دیگر.  من نگران نیستم که واقعاً مارکسیستی چه چیزی است: این یک بحث پایان ناپذیر است که عمدتاً در میان کسانی است که ادعا می کنند مارکسیست هستند در حالی که با یکدیگر اختلاف نظر دارند. من صرفاً به طور کلی به تفاسیر ناسیونالیسم نگاه خواهم کرد که تأکید اصلی را بر تضاد طبقاتی در جوامع خاص قرار می دهند و آنهایی که آن را بر اساس تضاد اقتصادی بین جوامع مختلف قرار می دهند.  
 

اکثر مارکسیست ها احتمالاً موافق هستند که ناسیونالیسم یک پدیده مدرن است و احتمالاً آن را با توسعه سرمایه داری مرتبط می دانند.  توسعه  سرمایه داری  طبقات و روابط طبقاتی جدیدی را ایجاد می کند.این طبقات، با روابط متقابل گسترده تر از آنچه تا پیش از این وجود داشت، با تمرکز روابط فیزیکی بیشتر، و سیستم سیاستی که مستقیماً از روابط اقتصادی ناشی نشده است، باید به شیوه های جدیدی وارد سیاست می شدند. کنترل  کشور بیش از گذشته به  جلب حمایت فعال و رضایت   اکثریت مردم بستگی داشت. از آنجایی که کشور مستقیماً منافع طبقاتی بسیاری  جمعیت را نمایندگی نمی‌کرد، سیاست توده‌ای و ایدئولوژی همراه  کشور باید جذابیت‌های جایگزینی برای طبقات پیدا می‌کرد. ناسیونالیسم آلترناتیو اصلی است. تا اینجا این نسبتاً کلی است و به این ترتیب، نه بحث برانگیز و نه روشنگری است. مشکلات زمانی به وجود می‌آیند که کسی بخواهد رابطه بین ناسیونالیسم را به طور خاص، با  تضاد طبقات و انواع طبقات جدید   توضیح دهد.  



 
 رویکردی که بر تضاد طبقاتی در جامعه    متمرکز است، سه گزینه دارد.  
۱-می تواند جنبش ناسیونالیستی را به نوعی از جنبش کارگری  و بیان  طبقه واحد با مشارکت نسبتا کمی توسط سایر طبقات دیگر در نظر بگیرد.  
۲-می تواند ناسیونالیسم را در قالب مجموعه ای از اتحادهای طبقاتی در نظر بگیرد که در آن هر طبقه منافع منطقی خود را دارد.  
۳-می تواند ناسیونالیسم را نماینده منافع یک طبقه خاص در نظر بگیرد اما طبقات دیگر را به حمایت از     ناسیونالیسم تشویق کند.  
نمی خواهم وقت زیادی را درمورد اولی صرف کنم. مسلما، جنبش‌های ناسیونالیستی با پایه‌های اجتماعی بسیار محدودی وجود دارند، اما ایدئولوژی ناسیونالیستی آنها چنان خودخواهانه و بی‌اثر است که به خودی خود شایسته بررسی جدی نیستند.  
احتمال دوم مهمتر است. یک  مثال ممکن است منافع مشترک بورژوازی و طبقه کارگر در حذف طبقه ماقبل سرمایه داری و ایجاد یک دولت مشروطه که در آن سرمایه داری بتواند با حداکثر سرعت پیشروی کند، باشد. آنچه که درک آن دشور باقی می ماند این است که چرا چنین سیاستی خود را در قالب مجموعه ای از اتحادهای طبقاتی سازمان نمی دهد که هر طبقه بیانگر علاقه خاص خود برای اتحاد باشد.  
 
 
در عوض، چرا طبقات مختلف باید از ایدئولوژی و سازمان ناسیونالیستی استفاده کنند که به نظر می رسد مبنای منطقی سیاست های آنها را مبهم می کند؟ یقیناً وقتی مارکس و انگلس  خواستار اتحاد طبقاتی شدند، به اتحاد بین گروه‌های سیاسی که منافع هر طبقه را نمایندگی می‌کردند، فکر می‌کردند. 
 
یک پاسخ ممکن است این باشد که در مرحله نسبتاً اولیه سرمایه داری که در آن این اتحاد رخ می دهد، تقسیمات طبقاتی سرمایه داری هنوز کامل نیستند که ایدئولوژی طبقاتی نسبت به اشکال مختلف پوپولیسم  بتواند شکل ناسیونالیستی به خود بگیرد و همچنین ایدئولوژی طبقاتی  جذابیت کمتری از اشکال مختلف پوپولیسم که می تواند یک مدل ناسیونالیست را بخود بگیرد، دارد. 
 
 
 
با این حال، این به طرز خطرناکی به انکار صحت کلی تحلیل طبقاتی نزدیک می شود. پاسخ دیگر ممکن است این باشد که از نظر روانی ساده لوحانه است که انتظار داشته باشیم  که سیاست توده ای را می توان  در قالب اتحادهای عقلانی پیش برد، برای بسیج و حمایت مردمی به موارد بیشتر نیاز است و اینکه می توان آن را با زبان ناسیونالیسیم تامین کرد. مشکل اینجاست که چگونه می توان چنین عناصر غیرمنطقی را با عقلانیت منافع طبقاتی که به عنوان مبنای واقعی تعهد سیاسی تلقی می شوند، وصل کرد.  
 در واقع، می‌توان از این موضع استدلال کرد که دیدگاه‌های مارکسیستی در مورد طبقه‌ای که با استقرار رژیمی که در کوتاه‌ مدت به طبقه دیگر کمک می‌کند، در جهت منافع بلندمدت خود عمل می‌کند، ساده‌لوحانه و محکوم به شکست است. اما در این صورت باید حمایت طبقه کارگر از ناسیونالیسم بورژوایی را با عباراتی کاملاً متفاوت از رویکردی که در اینجا اتخاذ شده است، در نظر گرفت.
 
پاسخ سوم ممکن است این باشد که استدلال کنیم که هر طبقه نوع  ناسیونالیسم نوع خود را تولید می کند - ناسیونالیسم واحدی در یک جنبش ناسیونالیستی طبقاتی وجود ندارد و اینکه ناسیونالیسم عموماً کمترین وجه مشترک این گونه از انواع است. مشکل این پاسخ این است که ایدئولوژی ناسیونالیستی اغلب در تضاد آشکار با ایدئولوژی و سازمان های طبقاتی قرار دارد. هنوز این سوال باقی می ماند که چرا چنین طبقاتی باید در وهله اول به ناسیونالیسم متوسل شوند. در نهایت، می توان استدلال کرد که شرایطی که تحت آن چنین اتحادهای طبقاتی می توانند ساخته و تداوم پیدا کنند، به نظر می رسد نسبتاً خاص باشند به‌عنوان مثال، طبلقاتی با روش تولید که در هماهنگی با یکدیگر در برابر طبقه غالب عمل می‌کنند. با این حال ناسیونالیسم با حمایت طبقات مختلف به عنوان یک ویژگی کلی سیاست مدرن ظاهر می شود.  
به همین دلیل گزینه سوم است که بیشترین توجه را به خود جلب می کند. این خصلت  طبقاتی بسیاری از جنبش های ناسیونالیستی را به رسمیت می شناسد و همچنین این جنبش ها منافع طبقات مختلف متضاد را  یکسان نمایندگی نمی کنند.  بنابراین، مشارکت طبقاتی  را باید محصول نوعی دستکاری دانست که طبقات را وادار می‌کند تا  به شیوه‌هایی عمل کنند که نشان‌دهنده منافع خودشان نیست. این امر همچنین دلیل فقدان پراگماتیسم سرسخت طبقاتی    که در بسیاری از سیاست‌های ناسیونالیستی وجود دارد را توضیح می‌دهد که چرا جنبش طبقاتی شکل اتحادهای صریح طبقاتی را به خود نمی‌گیرد.  
  این رویکرد مشکلات خود را دارد. اولین مورد، نیاز به شناسایی طبقه پیشرو در جنبش ناسیونالیستی خاص  را دارد  تا مشخص شود که جنبش نماینده منافع کدام  طبقه است. این یک موضوع ازمایشی ساده نیست. بحث بر سر اساس طبقاتی جنبش‌های فاشیستی اروپایی، به‌ویژه نقش طبقه متوسط ​​پایین‌تر و تاجران بزرگ، یا اساس طبقاتی بناپارتیسم در امپراتوری دوم، مشکلات را نشان می‌دهد. مارکسیست‌ها استدلال می‌کنند که پرسنل یک جنبش سیاسی لزوماً منافع طبقه خود را نمایندگی نمی‌کنند، یعنی طبقه ای که می توان آنها را از نظر خاستگاه اجتماعی به آن اختصاص داد. حامیان جنبش ناسیونالیستی از طبقات مختلف برگرفته شده اند. در چارچوب مارکسیستی، تنها معیاری که می‌توان به کار برد، شواهد مستقیم درباره خاستگاه اجتماعی آنها نیست، بلکه توجه به این است که جنبش ناسیونالیست در خدمت کدام منافع طبقاتی است، به‌ویژه زمانی که قدرت  در کشور را به دست می‌آورد. با این حال،  توسل به مفهوم منافع طبقاتی مشکلات بیشتری را ایجاد می کند که من حال به آنها خواهم پرداخت.  
 
 
فرض کنیم که مسئله شناسایی طبقه پیشرو در درون جنبش ناسیونالیستی به طور رضایت بخشی حل شده است. نتیجه احتمالی این خواهد بود که ناسیونالیسم های مختلف، طبقات پیشرو متفاوتی را به خود اختصاص خواهند داد. در جنبش های ناسیونالیستی لیبرال ایتالیایی و آلمانی در اواسط قرن نوزدهم می توان طبقات بازرگانی و حرفه ای را طبقات پیشرو در نظر گرفت. در جنبش ناسیونالیستی های مجارستان بین سال های 1825 و 1867 نجیب زادگان رده پایین  به عنوان طبقه پیشرو در نظر گرفته شدند. یکی ممکن است طبقه متوسط ​​ پایین را به عنوان طبقه پیشرو در مرحله شکل گیری فاشیسم آلمانی و ایتالیایی در نظر بگیرد. ممکن است استدلال شود که   طبقه کارگر سازمان یافته پروتستان جنبش (اتحادیه آلستر)ایرلند شمالی علایم طبقه پیشرو را ارائه دهد که تا حدودی می توان آن را نوعی ناسیونالیسم تلقی کرد. هر ادعا می تواند مورد اعتراض قرار گیرد و خود مشکل  برای ارائه هویت روشن طبقاتی  گروه هایی (مانند طبقه متوسط ​​پایین یا نجیب‌زاده‌های سطح پایین) مختلف و بحث برانگیز باشد. اما، با فرض اینکه هر ادعا می تواند حل و فصل شود و هر طبقه به طور رضایت بخشی شناسایی شود، می توان انتظار داشت که تنوع طبقات پیشرو باقی بماند. هنوز این مشکل     باقی می ماند که چرا این طبقات مختلف باید همه از ایدئولوژی ناسیونالیستی استفاده کنند. یک پاسخ می تواند این باشد که به سادگی کمترین مخرج مشترک برای جلب حمایت سایر طبقات است.  
   یک بار که این امر پذیرفته شود، می توان در کل بدون  زحمت بیش از حد در مورد ناسیونا لیسم به کار مهم تحقیق در مورد انواع مختلف ناسیونالیسم مانند ناسیونالیسم بازرگانان، ناسیونالیسم طبقه متوسط ​​پایین، ناسیونالیسم نجیب زاده ها و غیره پرداخت. این یک رویه رایج در تحلیل مارکسیستی است، که  اشکال مختلف ناسیونالیسم را به ناسیونالیسم خوب یا بد، مترقی یا ارتجاعی ارزیابی می‌کند، اصطلاحات عملاً  با توجه به مبانی طبقاتی مختلف و هدف طبقاتی آنها قابل تغییر هستند. این به منزله امتناع از برسمیت شناختن ضرورت درک ناسیونالیسم است و دلیل عمده ای است که چرا مارکسیسم نتوانسته است با این موضوع دست و پنجه نرم کند.  
به طور متناوب، می‌توان به این مسئله کلی توجه کرد که چگونه یک جنبش سیاسی می‌تواند از یک پایگاه طبقاتی خاص فراتر رود و ناسیونالیسم چه نقشی در این فرآیند بازی می‌کند. برای مثال، ممکن است کسی به دنبال بررسی ناسیونالیسم به عنوان یک ایدئولوژی برای توضیح کارآیی خاص آن ایدئولوژی در حفظ جنبش های سیاسی فراتر از شکاف طبقاتی باشد. همچنین باید با واقعیت ناخوشایند موفقیت مکرر ناسیونالیسم در این زمینه روبرو شد. اما انجام این کار مستلزم برخی نظریه های سیاستی مدرن است که ناسیونالیسم را برای  بدست آوردن و اعمال قدرت کشور در عصر سرمایه داری ربط می دهد. این که آیا چنین نظریه ای در چارچوب مارکسیستی امکان پذیر است یا نه قابل بحث است. با این حال، مارکسیست‌ها تلاش چندانی برای توسعه چنین تئوری کلی  از سیاست مدرن انجام نداده‌اند و این سوال به سختی در سطح عمومی دنبال شده است.  
 
 
 
 مارکسیسم به روش‌های مشخص تر پاسخ‌هایی برای رابطه بین ناسیونالیسم و ​​حمایت  دستکاری شده ارائه داده است. برای مثال، مفاهیم امپریالیسم و ​​اشرافیت کارگری به طرق مختلف برای توجیه حمایت طبقه کارگر از سیاست های ملت-کشور در اروپای غربی تا سال 1914 به کار گرفته شده بود.  
چنین روایت‌هایی مشکلی را مطرح می‌کنند که قبلاً به آن اشاره شد، یعنی استفاده از مفهوم منافع طبقاتی برای توجیه کنش سیاسی. استدلال اینکه  طبقه خاصی دستکاری شده است به این معنی است که یک منافع طبقاتی عینی وجود دارد که مستقل از منافع درک شده اعضای آن طبقه است. این منافع عینی توسط ناظر قابل تشخیص است. او می تواند به اختلاف بین اقدامات که باید در تعقیب آنها اتخاذ شود  ودر واقع اقداماتی که توسط اعضای  طبقه ای انجام می گیرد که دیدگاه متفاوتی از منافع را اشکار می کند، توجه کند. سپس می توان مفاهیمی مانند اشرافیت کارگری یا نقش رسانه های جمعی را برای توضیح این اختلاف معرفی کرد.  
این رویکرد انبوهی از مشکلات را ایجاد می کند که در اینجا به سختی می توان به آنها اشاره کرد. با این حال، می توان تعدادی از مشاهدات کوتاه را انجام داد. اولاً، کل مفهوم منافع طبقاتی در چنین محاسباتی عدم وجود آن است. این یک ابزار حیاتی است که توسط ناظر قیاس منطقی شده است. هم مشکل ایجاد می کند و هم پاسخ می دهد. اما اگر کسی در وهله اول این ایده را نپذیرد، وجود مشکل را نمی پذیرد و بنابر این نیازی به پاسخ ندارد. 


بخش زیادی از مارکسیسم شامل این توضیح مفصل از مشکلاتی است که خودش ایجاد می کند.  
ثانیاً، هیچ گاه فرد با کنش کاملاً غیرمنطقی یا تحقق کامل منافع طبقاتی خاص مواجه نمی‌شود.  به میزان زیاد یا کم تعدادی از طبقات می توانند از مجموعه  سیاست ها خاصی بهره مند شوند. می توان این توضیح منطقی را برای حمایت طبقه کارگر از کشورهایشان در سال 1914 ارائه کرد و در عین حال پذیرفت که بسیاری از منافع طبقه کارگر قربانی شدند. از طرف دیگر، می توان به این نکته اشاره کرد که حتی طبقه پیشرو در یک جنبش سیاسی خاص مجبور به دادن امتیاز و دست کشیدن از منافع حداکثری خود است.مواجه با این توازن منافع، و همچنین با این واقعیت که بسیاری از تصمیمات سرنوشت ساز باید در شرایط عدم اطمینان و اطلاعات ناقص اتخاذ شوند، جایی که همه انتخاب ها خطراتی را به همراه دارند، مورخ به سختی تشخیص می دهد که چه اقداماتی برای منافع عینی یک طبقه مفیدتر است و بنابراین استانداردی را ایجاد می کند که به وسیله آن می توان آنچه را که واقعاً اتفاق افتاده ارزیابی کرد. این به معنای انکار ارتباط مفهوم کنش منطقی با درک رفتار انسانی یا تصور هویت‌ها و منافع گروهی نیست که در عمل کاملاً تحقق نمی‌یابند. با این حال، این نشان می‌دهد که مفهوم منافع طبقاتی عینی به‌عنوان ابزاری برای توضیح تاریخ، ارزوهای زیادی را باقی می‌گذارد.  
  یکی از نتایج مکرر پذیرش این تصور، این است که در مورد غیرمنطقی بودن شخصیت های تاریخی اغراق شده است. برای مثال، بسیاری از   روایت های مارکسیستی میزان ادغام کارگران را تا سال 1914 از طریق ابزارهایی مانند مقررات رفاهی، رسانه‌های جمعی و رهبری کارگری تعاون‌گرا، در ‌-ملت- کشور‌های  انها بیش از حد برآورد کرده‌اند. این به این دلیل است که آنها رفتار واقعی کارگران را بر اساس یک مفهوم انتزاعی از منافع طبقه کارگر اندازه‌گیری کردند، آن رفتار را ناخواسته دریافتند، و سپس کمبود را از نظر چنین فرآیند ادغام توضیح دادند. اصلاحات یا انقلاب، پذیرش یا رد: تضادهای ساده ای مانند  رعایت  عدالت با واقعیت خصومت بی‌علاقه‌ای که بسیاری از کارگران به کسانی که بالاتر از آنها بودند توجه داشتند ناکام می ماندند.
 
  
 این تا حدی مشکلاتی از این نوع بوده که باعث شده برخی مارکسیست ها بر روابط مابین جوامع به جای درون جوامع  تاکید کنند. این امر به ویژه در مورد ارتباط بین امپریالیسم مدرن و ناسیونالیسم صادق بوده است. امپریالیسم اساساً به عنوان یک رابطه استثمار اقتصادی در نظر گرفته می شود (اگرچه ماهیت دقیق این رابطه مورد بحث است). ناسیونالیسم در قلمرو استعماری پاسخی به این رابطه است.  
 اولا، ناسیونالیست ها به دنبال استقلال سیاسی هستند. متعاقبا  آنها ممکن است به تلاش ادامه دهند و به استقلال اقتصادی دست یابند. ممکن است تلاش‌های ناسیونالیست ها با توانایی امپریالیسم از طریق متحدان درونی جامعه استعمار شده یا کشور تازه استقلال‌یافته، از بین برود. در واقع، در مواردی، خود ناسیونالیست ها را می توان به عنوان متحدانی از این دست دانست که تحت استقلال سیاسی، استثمار اقتصادی را ادامه  می دهند. 
 
 با این حال، من این جنبه  موضوع را بیشتر بررسی نخواهم کرد، اما همان موضوعاتی را مطرح می‌کنم که قبلاً  به ان پرداخته ام، یعنی اینکه چگونه این تعاون گرایان ناسیونالیسم دیگران را متقاعد می‌کنند که بر خلاف منافع خودشان عمل کنند.  
 اما تا زمانی که ناسیونالیسم به عنوان یک مقاومت واقعی در برابر امپریالیسم تلقی می شود، مشکل به وجود نمی آید. در اینجا می توان ناسیونالیسم ضد استعماری را نماینده منافع مشترک طبقات مختلف در جامعه استعماری دانست.  
 این رویکرد  ناسیونالیسم توسط تام نایرن به شیوه ای  خاص و موثر مورد حمایت قرار گرفته است. نایرن ناسیونالیسم را در ابتدا یک پاسخ سیاسی جوامع استثمار شده به مشکلاتی که توسط توسعه اقتصاد سرمایه داری جهانی برای آنها ایجاد شده، می داند. این نگرش افق ها را گسترش می دهد و امیدها را  افزایش می دهد، اما در جوامع استثمار شده همچنین مانع تحقق آنها نیز می شود. در واقع، سرمایه داری-امپریالیستی، بجای ایجاد ظرفیت برای جهش از عقب ماندگی بسوی بخش در حال توسعه اقتصاد جهانی، در واقع این جوامع را توسعه نمی دهد. به چالش کشیدن این وضعیت مستلزم اقدام سیاسی است.  منبع اصلی جوامع استثمار شده نیروی انسانی آنهاست. ناسیونالیسم که به تعبیری تجلیل از آن نیروی انسانی است، وسیله ای را برای سازماندهی جمعیت برای مقاومت سیاسی در برابر امپریالیسم فراهم می کند. از آنجایی که خطوط استثمار اقتصادی اغلب با تقسیم‌بندی‌های زبان، فرهنگ، نژاد یا مذهب منطبق  هستند، می‌توان از آنها برای ایجاد هویت مشترک در مبارزه علیه استثمار استفاده کرد. علاوه بر این، آنها می توانند دامنه مقاومت را از مبنای اولیه منافع طبقاتی به موضوعات مهم دیگر، مانند استنباط برتری فرهنگی جوامع امپریالیستی گسترش دهند. نایرن استدلال می کند که این ناسیونالیسم می تواند ضد ناسیونالیسم را در کشور های امپریالیستی ایجاد کند.   
به طور انتزاعی، این یک بحث قابل قبول و تأثیرگذار است. اما با واقعیت همخوانی ندارد. نایرن با قرار دادن مرحله اولیه ناسیونالیسم در پاسخ به امپریالیسم به سادگی دنباله  واقعی رویدادها را وارونه می کند. ناسیونالیسم در اروپا قبل از استقرار امپراتوری مدرن در بیشتر مناطق ماوراء بحار ( مستعمره ها) که ناسیونالیسم ضد استعماری را ایجاد کرد و قبل از ظهور هر جنبش  ناسیونالیستی غیر اروپایی آغاز شد. علاوه بر این، نمی توان اولین جنبش های ناسیونالیسم را از نظر روابط منطقه ای استثمار اقتصادی به طور مفید توضیح داد. اولین جنبش ناسیونالیستی قوی در امپراتوری هابسبورگ، جنبش مجارها بود. با این حال، مجاری ها به جای یک گروه استثمار شده، گروه ممتاز بودند  و جنبش ناسیونالیستی توسط عناصر اجتماعی ممتاز رهبری می شد. مسلماً ناسیونالیسم مجاری واکنشی بود در برابر آنچه به عنوان کنترل ظالمانه وین تلقی می شد، اما این کنترل به هیچ وجه نمی تواند امپریالیستی به معنایی که نایرن از این کلمه استفاده می کند، باشد. اگر کسی اصطلاح امپریالیسم را به چنین مواردی تعمیم دهد، آن را از هر معنای خاص و بنابراین  از هر ارزش توضیحی تهی می کند. در آن زمان این ناسیونالیست مجاری ها بود که از میان گروه های غیر مجاری که تحت سلطه و استثمار آنها بودند، رقیب ناسیونالیستی تولید کرد.  
 
 باز هم، در وحله اول تلاش برای متحد کردن آلمان را نمی توان در پاسخی به استثمار امپریالیستی توضیح داد. مسلماً ناسیونالیست آلمانی اواسط قرن نوزدهم، نگران عقب ماندگی نسبی اقتصاد آلمان در مقایسه با سایر اقتصادها مانند اقتصاد بریتانیا و فرانسه و نقش مهمی که اتحاد المان می توانست در توسعه اقتصادی ایفا کند، بود. اما نگرانی از عقب ماندگی اقتصادی با پاسخ به استثمار امپریالیسم یکسان نیست. این تنها یکی از چندین نگرانی ها بودند. و ناسیونالیسم آلمانی به جای موانع بیرونی، علیه موانع داخلی برای تعیین سرنوشت ملی بود. در واقع، افکار عمومی در دو کشور که به تنهایی  در ان زمان به عنوان استثمارگران امپریالیستی شناخته  می شدند ، یعنی بریتانیا و فرانسه، با جنبش‌های ملی‌گرای لیبرال در آلمان و جاهای دیگر همدردی داشتند.  در نهایت، یکی از استدلال‌های زیربنایی اشکال جدید امپریالیسم که در اواخر قرن نوزدهم شکل گرفت (حتی اگر مارکسیست ها منکر این موضوع شوند که علت اصلی آن امپریالیسم بوده است) بحث ناسیونالیسم در مورد نیاز هر ملت- کشور به حفاظت از منافع خود در خارج از اروپا  بود.
 
  
در همه این موارد می توان به توسعه اقتصادی نابرابر و رقابت اشاره کرد، اما این یک مفهوم بسیار کلی تراست نسبت به نابرابری که توسط امپریالیسم مدرن ایجاد شد. بنابراین ناسیونالیسم ابتدا در اروپا برای پاسخی به چیزی غیر از امپریالیسم مدرن شکل گرفت. برعکس استدلال نایرن،  از این موضع می توان استدلال کرد که ناسیونالیسم ضد استعماری پاسخی به ناسیونالیسم قدرت های امپریالیستی است.  
اما هنوز هم ممکن است استدلال شود که فرآیندهای ایجاد زیربنای ناسیونالیسم ضد استعماری همان‌طورکه نایرن آنها را توصیف می‌کند هستند، بنابراین  حتی اگر روایت او اشکال ناسیونالسیم را توضیح نمی‌دهد، او عدالت را در مورد انواع ضداستعماری رعایت می‌کند. اما این موضوع جای سوال دارد. جنبش های ناسیونالیستی اغلب در مناطقی از جهان استعماری که کمتر در معرض استثمار اقتصادی سرمایه داری قرار داشتند، مانند بسیاری از مناطق دهقانی هند، سریعتر ایجاد شدند. برعکس، در مناطق دیگری که امپریالیسم نمایانگر عریان ترین شکل استثمار اقتصادی بود، برای مثال، کنگو بلژیک، ناسیونالیسم هیچ نقشی در عقب نشینی بلژیک نداشت. ناسیونالیسم اغلب با رکود اقتصادی و حفظ دقیق وضعیت موجود همراه بوده است، حتی در آستانه استقلال، هیچ ادعای اقتصادی رادیکالی ندارد.  
 بدون تردید، رنجش نسبت به برتری اقتصادی جوامع دیگر نقش مهمی در ناسیونالیسم مدرن داشته است. ارتباط آشکاری با مدل وابستگی های توسعه سرمایه داری سریع و نابرابر در مقیاس جهانی وجود دارد. این زمانی است که فرد به دنبال فراتر رفتن از این کلیات و به دنبال پیدا کردن محل پیوندهای خاصی که مشکلات  از ان بوجود می آیند، است. مشاهده ارتباط خاص با امپریالیسم اقتصادی به عنوان مبنایی که ناسیونالیسم بر اساس آن پدید می آید به معنای نادیده گرفتن عدم وجود ناسیونالیسم در مناطق تحت سلطه آن و بسیاری از اشکال ناسیونالیسم در مناطقی است که مستقیماً تابع این رابطه اقتصادی نیستند، می باشد.  
               برای نتیجه گیری، ناسیونالیسم بسیار فراگیرتر از آن است که بتوان آن را به ایدئولوژی و سیاست این یا آن طبقه یا مجموعه ای از طبقات تقلیل داد، حداقل اگر بخواهیم آن را به طور کلی درک کنیم.  آنقدر پیچیده و متنوع است که بتوان آن را واکنشی از نوع خاص به استثمار اقتصادی دانست که سپس واکنش‌های ضد ناسیونالیستی را به دنبال دارد.   
    
   
     
 
 
اپوزیشین ملی                                               
 
( الف) نکات کلی                                                                                               رشد قدرت شاه( نظام سلطنتی) در اوایل اروپای مدرن چهار جنبه مرتبط به هم را نشان داد:                                                                                                                                ۱-تمرکز قدرت. همانطور که  کشور منابع بیشتر از رعیت، به اشکالی مانند افزایش    مالیات، سربازان وظیفه و اختیارات قانونی دریافت می کرد، همچنین از اهمیت نهادهای محلی و ایالت ها  ،مکان هایی، که قبلا تصمیمات در آن اتخاذ و اجرا می شد، کاسته شد.
۲-تعاونگریان(افرادی که در مستعمره ها با استثمارگران همکاری کنند) برای پیوند منافع گروهای مهم  و انجام خدمات لازم  کشور به همکاری تعداد زیادی نیاز بود. در غیاب تکنولوژی مدرن ارتباطات،  پردازش اطلاعات اجباری  و افزایش قدرت  کشور نیاز به بوروکرات های  بیشتری بود.
 مداخلات قانونی مستلزم وکلای بیشتری در خدمت کشور بود. اختیارات جدید مالیات به معنای جمع آوری مالیات بیشتر بود. گسترش نیروهای مسلح نیازمند مردان و افسران بیشترو پشتیبانی خدمات دقیق تر برای تهیه سلاح، قلعه، غذا، پوشاک، کشتی وغیره بود. همه این وظایف جدید باید دقیق تر و گسترده تر توسط مدیران  نظارت می شدند.
 با این حال، با گروه ها و نهادهای کاملاً جدید نمی توانستند همه این وظایف را انجام دهند. برای تحمیل و جمع آوری مالیات های جدید به طور مؤثر، باید اعتماد منافع محلی و مجالس ایالتی را به دست می آوردند. اختیارات رسمی اغلب برای افزایش درآمد یا به  دلیل  این که تلاش‌های قبلی برای اجرای مستقیم آنها ناکارآمد بود،ه فروخته می‌شد. به این ترتیب، کشور توسط یک شبکه پیچیده و ناهمگون از همکاران عملا متشابه در حال رشد که در نهادهای مختلف مستقر بودند مورد حمایت قرار گرفت. گروه های مختلف برای افزایش حمایت در اختیار کشور با یکدیگر رقابت کردند. خود این حمایت  شکل عمده ای از قدرت  کشور بود که مانع  قطع ارتباط منافع قدرتمندان از سلطنت می شد. کشور در بوروکراسی عمومی مجسم نمی شد وبرای حفظ خود نمی توانست از اخلاق خدمات عمومی استفاده کند. اما در عین حال، این رقابت می توانست از کنترل خارج شود. درگیری می توانست اشکال مختلفی داشته باشد: مانند، رقابت جناحی،  ‌گروهای بیرونی علیه  گروهای درونی، و تضاد بین انواع مختلف همکاران  (مثل افسران پولی و و غیر پولی یا مأموران مؤسسات سلطنتی و سایر مؤسسات. پیچیدگی دیگر این بود که این ساختار جدید تعاونگرایان باید بر اساس سیستم‌های به شدت ریشه‌دار صاحب امتیازات محلی و اجتماعی که قبلاً حاکمیت کشور را محدود و تعریف می‌کرند، بنا می‌شد. همه اینها شناسایی ویژگی های نهادی مرکزی رژیم کشور های باستان را بسیار دشوار می کند. همانطوری که خواهم گفت، این خود پیامدهای مهمی برای توسل مخالفان سیاسی به مفهوم ملت دارد..
۳- تصویر از یک کشور. همانطور که کشور بیشتر و بیشتر در امور اتباع خود مداخله  می کرد، به طور متناقضی، از آنها جداتر به نظر می رسید. به طور دقیق تر، ماهیت جدایی آن تغییر کرد. تقریبا، کشور کمتر و کمتر دنیایی دوردست بود که ارتباط چندانی با آنهایی که تحت سلطه بودند، نداشت. در واقع، کنترل آن نزدیک تر و نزدیک ترشد. اما این حضور چشمگیر چیزی بسیار فراتر از اتباع کشور ظاهر شد. به نظر می رسید که کشور نیاز به یک حیات خاص خود را دارد. فاصله افقی اتباع  با کشور به طور فزاینده ای با فاصله عمودی جایگزین شد. سلطنت به سطحی جدید و باشکوه تر ارتقاء یافت. ادعای حاکمیت مطلق، شکاف غیرقابل عبوری را بین یک آژانس که ادعا می کرد  و هر چیز دیگری که هدف ادعا ‌بود، ایجاد کرد. این ادعا منجر به دیدگاه کشور، یا بهتر  بگوییم  سلطنت شد که به عنوان یک مقام عمومی  برای برخی از اصول کلی یا منافعی فراتر از منافع بی شمار خصوصی که جامعه را تشکیل می دادند، ایستاد. جدایی آشکار کشور از جامعه سپس این مشکل را مطرح کرد که چگونه آنها با یکدیگر متصل بودند. در تلاش برای پاسخ به این مشکل، ایده ملت اهمیت خاصی پیدا کرد.
۴- رقابت بین المللی. رشد قدرت کشور در چارچوب اقتصاد بین‌المللی به‌طور فزاینده‌ای رخ داد و تضاد بین کشورهایی که هیچ‌کدام  کاملا مسلط نبوند، شکل گرفت. هر  کشور با افزایش قدرت نظامی خود و تلاش برای تعریف برخی مناطق سیاسی و اقتصادی به عنوان تنها مالکیت یگانه ان مناطق، به تهدیدات سایر کشورها پاسخ داد. این روند رو به افزایش بود و مثل یک  مسابقه تسلیحاتی رخ داد. درگیری شدید بین تعدادی از کشور ها که بسیاربا یکدیگر شباهت داشتند به نظر می رسید که به طور فزاینده ای هم از جامعه بخصوص ماتحت خود و هم از مجموعه گسترده تر روابط اقتصادی فراتر که شامل تنش دائمی بین ایده کشور به عنوان منبع قدرت مطلق و واقعیت کشور به عنوان چیزی از پایین و فراتر محدود شده، جدا بود.
پاسخ به تهدیدات سایر کشورها محدودیت هایی داشت و متنوع بود. انگلستان با حفاظت از دریا، کمتر از کشورهای قاره ای(اروپا) نیاز به نیروهای زمینی بزرگ  داشت. برخی از کشورهای کوچک توانستند با مهارت دیپلماسی ، سرمایه تجاری یا شانس، بین قدرت های بزرگ مذاکره کنند. دیگران، چه بزرگ و چه کوچک، نتوانستند این کار را انجام دهند و همچنین نتوانستند پاسخ نظامی کافی بدهند.
طبیعتاً گسترش نظامی وابستگی نزدیکی با سه جنبه دیگر رشد قدرت کشور داشت. جنگ‌ها به‌طور فزاینده‌ای پرهزینه بودند و جستجوی برای منابع جدید درآمد و نیروی انسانی را بر شاه تحمیل کردند. به این ترتیب آنها توانستند تأثیر بسیار بیشتری نسبت به انچه که قبلا معمول بود بر توده مردم داشته باشند. این می توانست هویت سیاسی را به نفع یا علیه کشورتشدید کند.
این یک توصیف نسبتاً انتزاعی  رشد قدرت کشور در اروپای مدرن اولیه است. در این مرحله نمی خواهم به توسعه احتمالی رشد آن بپردازم. در عوض، می خواهم پیامدهای سیاسی این تغییرات ، به ویژه ظهور مخالفان ملی را بررسی کنم.
 در ابتدا، سلطنت قادر به رشد قدرت خود بود. اما با افزایش تعداد و تنوع دست اندرکاران سیاست، دامنه درگیری های سیاسی و دشواری های مدیریتی آن نیز افزایش یافت. پرهیز از درگیری  یا  جلوگیری از اینکه سلطنت با گروه های خاصی  یا نهادهایی شناخته شود به طور فزاینده ای برای سلطنت دشوار شد. با توجه به تصویر جدید این که شاه در خدمت منافع عمومی بود، تاسف بار بود. این می توانست  گروه های مخالف را که در حال تبدیل شدن به چیزی فراتر از گروه های جناحی کوچک بودند، وادار کند تا به دنبال  جایگزینی اصول کلی باشند که با آن مخالفت خود را با سلطنت توجیه کنند.
 ما قبلاً نقشی را که دین می توانست در این امر ایفا کند، مشاهده کرده ایم. ایده ملت گزینه دیگری را ارائه داد. خود موفقیت متمرکز کردن سلطنت در درگیری با سایر سلطنت‌ها، حس کثرت گرایی  برای وحدت جوامع  خاص خودش اما متفاوت از سایرین  را تشویق کرده بودند. این ایده می توانست سبب رهایی  زیردستان از اصول سلطنت باشد. اپوزیسیون سیاسی که ادعای نمایندگی از منافع ملت را داشت می‌توانست اصرار کند که این منافع برای کارکنان سیاست‌ها و ساختار  کشور پیامدهایی داشت. ایده ملت چارچوبی کلی را ارائه می داد که در آن منافع گوناگونی می توانست جای گیرد. می توانست از آن برای بیان این نکته استفاده کرد که هدف عمومی کشور بیان و دفاع از هویت و منافع ملت بود. به این ترتیب جامعه به عنوان یک خوشه چندپاره از منافع خصوصی تلقی نمی شد که توسط شاه(کشور) از بالا متحد  نگه داشته می شد، بلکه بیشتر به عنوان یک واحد تلقی می شد که ماهیت آن در مفهوم ملت بیان می شد که سپس ملت باید کشور را شکل می داد.
در ابتدا، زبان سیاسی که واژه ملت را به این شیوه به کار برد، همچنان با دغدغه های سنتی تر در مورد مذهب و اقتدار مشروع آغشته بود. ایده ملی لزوماً متضمن حمله به سلطنت نبود. هنگامی که اپوزیسیون ملی خود را مخالف سلطنت می‌دانست، اغلب در ایجاد یک اصل جایگزین حکومتی که مناسب‌تر با نیازهای ملت بود با مشکل زیادی مواجه می‌شد. حتی در رادیکال‌ترین شکل‌های خود، فراخوان ملت علیه سلطنت به ناسیونالیسم تبدیل نشد. هر چند که، زمینه را برای ناسیونالیسم آماده کرد.
ترجمه مهراب سرجوئی

No comments: